شب آرزوها

نازنین ،از تو چه پنهون آتیش افتاده به جونم/ تا میتونی مثه آتیش بسوزونم ، بسوزونم

شب آرزوها

نازنین ،از تو چه پنهون آتیش افتاده به جونم/ تا میتونی مثه آتیش بسوزونم ، بسوزونم

آنچه در من نهفته دریاییست

یکی ازم پرسید چرا اخر تمام یادداشتهات این جمله رو می نویسی . خیلی وقت پیش این سوالو پرسیده بود و حالاامروز جوابشو می دم .  

اگر از این قضیه بگذریم که من عاشق شعرای فروغ فرخزاد مخصوصا همین شعرش هستم که یه جورایی خیلی زیاد به منو احساساتم ربط داره ، این جمله شرح تموم اون چیزیه که در منه . دلیل به وجود اومدن این وبلاگ دلیل تمام شعرام دلیل تمام گلایه ها ، دلیل تمام شادیها و خلاصه دلیل نازنین که نبودش و نداشتنش همیشه برام بزرگترین دغدغه بوده .  

قلب هر آدمی چیزای زیادی رو در خوش پنهان میکنه و اگر روزی علمی به وجود بیاد که قلب آدما روبشکافه و بتونه تمام محتویات روحی درون اون رو کشف کنه ....  

به نظرم هر کس در درون خودش یه دریا داره حالا دریای یکی بزرگتره و دریای یکی کوچیک به قدر یه برکه یا چشمه اما اسمش دریاست چون همه چیزو در خوش پنهان میکنه . 

 گفتم محکوم به سکوتم و اگر بخوام سکوتو بشکنم طوفانی به راه می افته و فقط از یه دریای بزرگ چنین طوفانی برمیاد . برای همینه که همیشه انتهای نوشته هام مینویسم این جملرو تا یادم بمونه که  چی تو قلبمه و یادم بمونه که باید سکوت کنم .  

آنچه در من نهفته دریاییست

نظرات 3 + ارسال نظر
م پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 11:33 ق.ظ

سلام نه نمیخواهم چیزی رو عوض کنم

اما تا حالا برات اتفاق افتاده که دوتا دست قوی و پر زور را بر

گلو یت حس کنی وتنها مجبور باشی با این دو دست که دارن خفت میکنن

زندگی کنی

تمام فریادی را که بخواهی فریاد کنی در همان لحظه خفه کنن

و به سکوتی تبدیل بشی که همه تو را سکوت بدانند

تا حالا برات اتفاق افتاده که بهت اجازه بدن حرف بزنی اما

تنها برای اینکه باز بتوانند تو را به سکوت تبدیل کنن




ودر آخر تا حالا برایت اتفاق افتاده که از خواب بیدار بشی

و خودت را نشناسی به آیینه نگاه کنی وندانی که کیستی

تا حالا شده که .....................

سلام نه عزیزم نشده اینطور باشم اما شاید منم لحظاتی رو در زندگیم تجربه کردم بدتر از این و نه تو و نه هیچ کس دیگه ای تجربشون نکرده شاید که نه حتما خیلی های دیگه لحظاتی رو تجربه کردنو فکر میکنن که بدترینه . راستش اصلا انتظار نداشتم پشت اون همه حرفای امیدوار کننده و اون همه پیامهای مثبت این حرفا باشه . اما اینو باید بدونی که همه ی ما ادما گاهی تو زندگیمون انتخابهایی می کنیم و اگر اون انتخاب اشتباه بوده این خود مائیم که باید تاوان اونو پس بدیم و گاهی راهی جز تحمل نیست من در کل معتقدم چیزی به اسم سکوت مطلق وجود نداره چون در خود سکوت فریادهایی هست که اگر کسی دقت کنه میتونه بشنوه منتها یا خیلی ها میشنون و خودشون رو به نشنیدن میزنن یا اینقدر پرت هستن که اصلا نمیشنون من فکر میکنم تو گرفتار دسته ی اول هستی اونا بیشتر ادمو زجر میدن چون میدونی که دسته ی دوم خوب نمیفهمن و لی وقتی میبینی کسی تو رو و عذاب کشیدن تو رو میبینه و به روی خودش نمی یاره خیلی بیشتر زجر می کشی .
همین که خودت میدونی تو دلت چی میگذره کافیه اگر هیچ کس درکت نکنه هم مهم نیست.
نمیدونم دیگه چی بگم بیا یه خرده برای خودت اسونش کن نمیخوام بگم بزن به طبل بی خیالی چون میدون خیلی سخته اما ارداه کن که اروم باشی بازم میگم صبر و ارامش حلال همه ی سختی هاست
چون اسمی از خودت نبردی نظرتو میگذارم چون به این دو پست قبلی یه جورایی مربوط میشه

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 11:11 ب.ظ

. راستش اصلا انتظار نداشتم پشت اون همه حرفای امیدوار

کننده و اون همه پیامهای مثبت این حرفا باشه .


اگه این متهم کردن نیست پس چیه

دیدی منظور منو خوب متوجه نشدی وبلاگت حرفهایی میزنه که ادمی رو به من شناسوند با اراده ای محکم که بتونه در مقابل همه ی اون مشکلات و خلاصه خیلی چیزای دیگه تاب و تحمل بالایی داشته باشه اما حالا با کسی روبرو شدم که خیلی خسته ست و بیشتر از اینکه بخواد به بقیه کمک کنه خودش به همدردی و کمک احتیاج داره من تو رو متهم به چیزی نکردم این فقط نوعی همدردی بود فکر میکردم کسی که اون مطالبو مینویسه میتونه یکی باشه که در مقابل هر مشکلی یه راه حل ارائه بده . من فقط همدردی کردم و منظور از این حرفا همه ی مشکلاتی بود که گفتی نه متهم کردنت به احساس قلبیت . نمیدونم تونستم منظورمو برسونم یا نه
بازم همه ی نظراتتو تایید میکنم چون قشنگن

مهراب دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 08:59 ب.ظ

با آتیش دستو بسوزونه موافقم

اما مگر قبلآ گرمی آتش رو حس نکردیم مگر در مکانی زندگی نمیکنیم که همه اتش رو بد میدونن و خود به سراغ آن میروند

یه روز مطلبی در مورد شیطان نوشتم با این مضمون که

میخواهم سر نوشت شخصی رو به تحریر در بیاورم که تمام ما

خواسته یا نا خواسته اون رو دوست داریم و در کل عاشق اون هستیم اما همین که اسمش رو میاریم به او لعنت میفرستیم

در نهان چه خدمتها که به او نمیکنیم اما در ظاهر عشق خود را

پنهان کرده و هیچ دم نمیزنیم

و الی آخر


که جای آن نیست همش رو بنویسم

سر فرست در اون وب خواهم نوشت این مطلب رو


راستی دختر خوب چرا سر نزدی نظر ندادی

مطالبم باد کرده اند البته مطالب اون مربوط به سال ۱۳۷۷

میباشند وب مردی که شبیه هیچکس نبود رو میگم

خوب این قضیه ی اتیش هم مثل همون شخصیه که دوستش داریم اما تا اسمش میاد بهش لعنت میفرستیم. میدونیم اتیش داغه چند بار هم مارو سوزونده اسمش میاد می ترسیم اما وقتی پاش برسه خودمونو میندازیم توش و طعمه اون میشیم ادمه دیگه کاریش نمیشه کرد

گفتم که نمیدونم چرا مدتیه نه وبهای بلاگفا باز میشه نه وب جدیدت هر کاری میکنم نمیتونم وارد بشم فقط روز اول که گفتی اونو ساختی یه سر زدم بعد از اون هربار ادرسشو میدم باز نمیشه وگرنه خیلی دوست دارم برم و ببینم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد